به نام خدا
سکانس اول:
ما همچون شنی سرگردان در کویر در پی آدرسی می گردیم.از دور می بینیم که یک صف
طویلی تشکیل شده و دو تا تشخیص می دهیم:
یا نذری می دهند ،یا صف شیر است!
و پاسخ درست،گزینه ی (ب) صف شیر است!دوستانی که غلط جواب دادند از دور بعدی مسابقه
محروم خواهند بود!
همانطور که نزدیک می شویم،پیرزنی را می بینیم که(این جا ها را با احساس بخوانید!) سیمای
دوست داشتنی اش در آفتاب زلال برق می زند.لبخندی آسمانی به لب دارد و انگار،این خورشید
لبخند را ،روی ما می تاباند!
یاد مادر بزرگمان می افتیم،و یاد معصومیت چشمان همه ی پیرزن ها......
(این واقعا احساس ما در این لحظات بود.اما بعد....)
به پیرزن نزدیک می شویم و سعی می کنیم یک لبخند زیبا تحویلش دهیم و عین فیلمها،صحنه ی
تاثیر گذار ایجاد کنیم!ناگاه پیرزن چون خفت گیری راه را بر ما می بندد:
_دخترم،الهی پیر شی!الهی(اندازه ی شیش صفحه به جای دیالوگ پیرزن تصدقات مرسومی که
پیرزن ها به کار می برند را تصور کنید!)
و در ادامه:
_آخ مادر،دستم علیله....پام علیله....روزی بیست تا قرص می خورم....یه جوون مریض تو
خونه دارم...الانم اومدم بیرون ببینم یه دونه شیر گیرم می آد ببرم گرم کنم این بچه بخوره،اما پای
صف وایستادن ندارم...یعنی یه دونه می خواما....یه دونه ای هم بی صف می دن...
_چه کمکی از دستم بر می آد مادر جون؟
_بیا قربونت یه دونه شیر واسم بگیر....
_یه دونه ای رو،بی صف می دن؟
_ام...ام...آره،برو جلو!می دن!
و ما چه می دانیم که آن بیست نفری که جلویمان هستند،همه در صف شیر یکدانه ای هستند!بی
قید و خرامان از این که کار نیکی کرده ایم ،به صف نزدیک می شویم و می آییم برویم جلو که
می بینیم....
بیست نفر زن توی صف جبهه می گیرند:
های!کجا؟
_مگه....یه دونه ای هم....
و هر بیست زن با هم می گویند:آره!یه دونه ای هم صفی یه!
و ما برمی گردیم که به پیرزن بیمار بگوییم که خیلی متاسف و شرمزده ایم که نمی توانیم توی
صف بایستیم چون یکدانه ای هم صفی است و ما کلی عجله داریم!اما ناگاه با صحنه ای مواجه
می شویم که کف می کنیم!
زنبیلی که پیرزن زیر چادرش پنهان کرده در حال مرتب کردن چادر نمایان می شود!چندین و
چند شیر تویش است که احتمال می دهیم هر کدام را یک عدد دختر معصوم و ساده (کنایه از
خودمان)توی صف وایستاده و خریده و فریب پیرزن را خورده و ....
دردسرتان ندهیم!از پیرزن عذر می خواهیم و می رویم و هر چه شباهت بین او و مادر بزرگمان
یافته بودیم،تبدیل به تفاوت می شود!
سکانس دوم:
(با احساس بخوانید!این پیرزن خیلی روی ما تاثیر گذاشته !)
خطوط صورتش...حس چشمهایش و خط لب ها....خودش است!تجلی عصمت خداوندیست این
پیرزن!(به کفرگویی هم می افتیم!)نگاه کن....نان سنگک هم دستش است....چه بویی....عین
فیلمها....وای چه صحنه ی قشنگی!خم شد که گل باغچه ی لب خیابان را ببوید!خم شد....
خم می شود،کنار خیابان می نشیند و ،.........
گل را،گل خوشرنگ و زیبا را،با ریشه و ساقه و برگ و دانه و آب و مواد و املاح معدنی
موجود در خاکش(و هرچه توی کتاب علومهایتان خوانده اید)بیرون می کشد و بویش می
کند،پرتش می کند و ،می رود!
و ما حسمان می پرد....چرا پیرزن ها امروز این طوری شده اند؟
سکانس سوم و آخر:(با عذر خواهی از پر حرفی)
کماکان در پی آدرسیم و سوار تاکسی شده ایم...و می اندیشیم کاشکی ما از این پیرزن ها نشویم!
از آنها شویم که همه نوه و نتیجه ها باهامان حال می کنند !این ورمان یک دختر جوان و آن
ورمان یک پیرزن(!)نشسته....
این پیرزن دیگر با آن دو تای قبلی(که یکی فریبمان می داد و شیش تا شیر گرفته بود و می گفت
هیچ نگرفته و یکی زیبایی های طبیعت را نابود می کرد)فرق دارد....
آری،مهربان است....حتی به ما بادام هم تعارف می کند....نه فقط به ما،به راننده ی تاکسی و
دختر کنار دستی ما و مسافر جلویی هم تعارف می کند.... و همه بر می دارند جز ما که از
کودکی مامانمان به ما اموخته از غریبه ها هیچی نگیریم!حتی اگر آن غریبه یک پیرزن مهربان
باشد!
ولی سرانجام به اصرار پیرزن یکی بر می داریم و توی دهان نگذاشته،می پرسیم:
_مادر جون خودتون چرا نمی خورین؟
پیرزن معصومانه می گوید: من که دندون ندارم مادر جون!
و ما پقی می زنیم زیر خنده:پس چرا خریدین!
(از این جا به بعد آماده ی یک شوک بزرگ باشید)
_آخه آب نباتاش رو خوردم!
_آب نبات هاش....؟
_آره مادر،آب نبات هاش رو گذاشتم تو دهنم آب شد،بادوماش موند،گفتم حیف نشه،اسراف
نشه،من که دندون ندارم!
دختر کنار دستی مان عق می زند و راننده می زند روی ترمز،و دستمال یزدیش را برمی دارد و
می پرد بیرون و می نشیند لب جوی، و ما،متحیریم ولی شادمان هم هستیم که به حرف مامان
جانمان گوش داده ایم و از غریبه هیچ چیز نگرفته ایم،ولو او یک پیرزن مهربان باشد !
پ.ن1:پیرزن ها،همیشه هم دوست داشتنی و معصوم و عین توی فیلمها نیستند!ما که تازه فهمیدیم،شما چطور؟
پ.ن2:حتی ذره ای هم پس و پیششان نکردیم!صد در صد واقعی ست!
پ .ن3:یاد مادر بزرگمان،طعم چشمهایش و آن لبخند ها!و آن چال دو گونه موقعی که خورشید
لبخندش را بر ما می تابانید،به خیر!