من به گلهای خیالی دلخوشم...

گاهی اوقات چیزای کوچیک ولی دوست داشتنی چقدر میتونن آدمو خوشحال کنن...

مثلا همین الان که دارم مینویسم و به دو تا دستم که رو کیبورد تند تند جا به جا میشن و ناخونای رنگی ِ زرد و آبیم نگاه میکنم قند تو دلم آب میشه... :) همین دو تا لاک تازه ، کافین تا بتونن سر حال نگهم دارن...

یا از لاک و گوشواره های چوبی و این زر و زیورای دخترونه ی کوچولو و دلخوش کننده که بگذریم ،

گاهی یه کتاب خوب ، یه شعر خووووب ، میتونه آدمو کلی سرحال نگه داره ، میتونه بهونه ای باشه واسه اینکه چندروز حالت بهتر تر ! از قبل باشه....

آقای سهیل محمودی یه غزل ساده ی دوست داشتنی داره ، که هر وقت میخونمش خودمو تو تک تک بیتاش می بینم....حس میکنم چقدر من شبیه این شعرم ! و یا نه ، این شعر چقدر شبیه منه...مخصوصا اونجا که میگه : سر نهم بر بالش اندوه خویش / با همین افسرده حالی دلخوشم..انگار فقط فقط برای خود خود من نوشته شده....لذت خوندن هزار بارشو با شمام قسمت میکنم :

من به یک احساس خالی دل خوشم

من به گل های خیالی دل خوشم

در کنار سفره اسطوره ها،

من به یک ظرف سفالی دل خوشم

مثل اندوه کویر و بغض خاک

با خیال آبسالی دل خوشم

سر نهم بر بالش اندوه خویش

با همین افسرده حالی دل خوشم

در هجوم رنگ در فصل صدا

با بهار نقش قالی دل خوشم

آسمانم: حجم سرد یک قفس

با غم آسوده بالی دل خوشم

گرچه اهل این خیابان نیستم

با هوای این حوالی دل خوشم...

چه چیزای کوچیکی وجود دارن که شما رو خوشحال میکنن و خوشحال نگه میدارن ؟ منظورم دقیقا چیزای کوچیکه....نه یه گردنبند گرون قیمت....نه یه خونه ی ویلایی....چیزای کوچیکی مث یه شعر ، مث یه هوای بارونی،مث خوندن هزارباره ی یه کتاب ، مث ِ.....مثِ....

پ.ن 1: به خیسی چمدانی که عازم سفر است...

پ.ن2: به لطف و حرمت خاطره هامون،نگو همیشه یاد من میمونی! که نه من مثل....

پ.ن3: الان مدتیه که حس میکنم اسم وبلاگم بیشتر و بیشتر از قبل بهش میاد...اینجا پرنده بود....الان دیگه پروانه هم پر نمی زنه! :)))


نوروز.....

نوروز بر همه مبارک.....

بر همه ی رفقا.....

مخصوصا بر مانی جانی که (قرنهاست)به اینجا پرنده بود سر نزده.....

____________________________________

پ.ن :

هیچی! فراموش کردم.......همین...


قرنی گذشت تا بر آن شدیم که آپ کنیم ! :)

خب چکار کنیم ،هرچه باشد فیسبوقی شده ایم و کلاسمان به این مکان خاک خورده ی بلاگفایی نمی خورد !!دیدیم هم پکیج دار شده ایم هم فیسبوق دار،گفتیم ما را چه به بلاگفا؟؟؟؟؟!!! (شوخی کردم،نوشتن تو اینجا همیشه حال و هوای خوب خودشو داره....این تنبلی منه که به اینجا نمیرسم....وگرنه دروغ چرا.....وقت هم بسیاران هست.... :دی )

جانم برایتان بگوید،سوتی فراوان داده ایم،اما آنقدر کم حافظه شده ایم که نمیدانیم کدامش را بیان کنیم....همین الان هم که در حال آپیدن هستیم،نمیدانیم خط بعدی را چه میخواهیم بنویسیم!از بس به استاتوس نوشتن های کوتاه و مختصر فیسبوقی عادت کرده ایم،پر حرفی های بلاگفاییمان را فراموشیده ایم....!یادمان رفته یک زمانی اینجا هی مینوشتیم و طولانی و طولانی تر میشد و بعد تهش هم 4 تا پی نوشت میزدیم و بعد هم همیشه کسانی بودند که حوصله خواندن سوتی های طویل ما را داشتند.....(آیکون یک عدد رویا دلتنگ بلاگفای سابق)

....و خودمان با چه ذوق و شوقی به وبلاگهای بکس سر میزدیم و کامنت می نوشتیم،اما اکنون....در این مدت کوتاه،عادت کرده ایم به لایکهای سرد و خالی از احساس زدن(آیکون رویا استاد ادبیات پست مدرن ایران)

سعی ام را میکنم زود به زود بنویسم،البته به شرطی که پای خاطره ی خنده داری در میان باشد ! چون نمیخواهم فضای اینجا را غمآلود کنم مثل حال اکثر اینروزهایم....شما هم از خدا برایم بخواهید که هی خاطره ی خنده دار رخ بدهد و هی سوتی بدهم و هی و هی .....

تا من هم بیایم و هی و هی آپ کنم :))

_________________-

پ.ن1: اینروزها ترانه نویسی و ترانه خوانی نیز همپای فیسبوق مارا مشغول ساخته....

پ.ن2:در نگاشتن این آپ ِ پس از یک قرن،مانی جانمان بی تاثیر نبوده....کف بزنید برای معرفتش....

پ.ن3:اگر غلط و غلوط املایی دیدین ببخشایید مرا ! بر نگشتم از اول بخوانم این جمله های بی مزه ی نامنسجم را....


جک شدیم رفت..............!

تب فیس بوک این روزها کی را نگرفته خب؟واللا!دلمان خواست ما هم فیسبوکی شویم!به حدی که داشت بلاگفا هم یادمان میرفت......!

اینروزها آنقدربی جنبه شده ایم که وقتی وبلاگ کسی را می خوانیم دلمان می خواهد لایکش بزنیم تا کامنت بگذاریم!بی ظرفیتیم دیگر !همه چیز را فیس بوکی می بینیم!

چند روز پیش خانه داییمان پرت شدیم روی کاناپه،آمدیم بگوییم:ولو شدم!از دهانمان در رفت که :shareشدم!ربطش را نمی دانیم والا!(فقط مثالی بود از چگوتگی تب کریمه ی فیسبوکی ما !!)

خلاصه می گفتیم،بلاگفا را داشتیم می فراموشیدیم و حدس می زدیم بلاگفاییان هم ما را فراموشیده اند!

تا اینکه روزی فهمیدیم وبلاگ کهنه و پوسیده ی ما را،کسی منور نموده و سری به آن زده!(که هنوز هم نمی دانیم که!)

ماجرا از این قرار است که یک بخشی هست توی تله تکست شبکه ی دو به اسم آفتابگردان،که مخصوص نوجوانان است!اما این طلا خواهر خردسال ما درشتی میکند و می رود آن را می خواند!از قضا،چند هفته پیش که داشت تله تکست میخواند چشم ما افتاد بر لطیفه ای که......ا......صبر کن...........این خاطره ی شخصی ِ من نبود آیا؟؟

احتمالا پست ِ (پیرزن ها همیشه دوست داشتنی نیستند)را به یاد ندارید.به باد هم ندارید برگردید پست های قبلی و بخوانیدش.

چند خاطره ی کوچک شخصی ماست که با هم میکسیده ایم و در وبلاگ گذاشتیم!توی تله تکست خاطره ی آخر ما را(پیرزنی که بادام تعارف میکرد توی تاکسی) گذاشته بودند،بعنوان جک!!!!

با تفاوتهایی جزئی،مثلا یک پیرزن را 5 پیرزن نوشته بودند و تاکسی را اتوبوس!اما بنیان خاطره مال خود ما بود!!!!

ما که کم روییم،این مونا اس ام اس داد به همین آفتابگردان و بعد هم زنگید به صدا و سیمای بسیار پاسخگو،که گفتند رسیدگی میکنیم!(و چقدر هم کردند)

خلاصه،فکر میکردیم یکروز سوتیهایمان جک شود بین مردم،اما خاطرات خنده دارمان را نه!!ای بابا،جک شدیم رفت!

بهرحال این مطلب که پیش آمد بهانه ای شد که مرا دوباره به بلاگفا وصل کند!دلم تنگیده برای این فضای مجازی بلاگفایی که روزگاری جوش خیلی خیلی صمیمانه تر بود!!هِی.........:((


پ.ن:بی وی پی ان میرویم فیسبوک،دلتان بسوزد!


تقصیر ما چیست که دیگر هیچ چیز عجیبی روی نداده که برایتان روایت کنیم؟ 

 

به خدا دیگر هیچ پدیده ی جدیدی وارد زندگیمان نشده!

پکیج را که بلدیم،

آیفون تصویری را هم که بعد از قدری کنکاش فول شدیم،

کولر گازی را هم که بعد از کلی تلاش اطرافیان فهمیدیم که به گاز غذا درست کردن هیچ ربطی ندارد!

(البته،این ها را می گوییم که شما بدانید ما در چه خانه با امکاناتی زندگی می کنیم و تا چه حد متمول هستیم!حتی آسانسور هم داریم!حتی!تازه،تویش هم یک خانمه است که هی می گوید طبقه ی فلان،طبقه ی بهمان!دلتان سوخت؟)

القصه،نه تازگی بلایی بر سر کسی آورده ایم،

و نه بلا بر سرمان آمده شکر خدا!

نه سوتی عجیبی داده ایم،

و نه کسی سوتی بدی داده که بیاییم و بگوییم!

همه چیز امن و امان است.4 تیر عروسی عمو کوچیکه مان است و در پی خرید کفش و لباسیم.روزهایمان می گذرند و ایام،بگی نگی به کام است.

پکیج مان هم الحمدلله خوب است و سلام می رساند.در ایام اکنون که شوفاژ ها خاموشند(باز هم مثالی از تمول ما!)آب را برایمان خوب گرم می کند تا در حمام نیخیم!

جانم برایتان بگوید،بعد از این همه وقت بی گواهینامه راندن،قصد آن نموده ایم هر وقت حال داشتیم،برویم و این کلاسهای وحشتناکش را بگذرانیم و ما هم گواهینامه دار شویم!هنوز که ثبت نام نکرده ایم اما،احتمالا در این کلاس های رانندگی،یک سوتی،چیزی می دهیم!یعنی احتمالا که چه عرض کنم،شک نکنید که یک گندی می زنیم و بعد می آییم اینجا به شما هم می گوییم و دلشادتان می کنیم!

پس بهتر است همین جا پر گویی را تمام کنیم و تا بعد،بدرود بگوییم!

 

پ.ن1:احتمالا تمام تلاشمان را می کنیم تا زین پس زود به زود بروز شویم!

....

ما را چه به پکیج.........!

پس از مدت ها تنبلی و بی حوصلگی و خلاصه این حرفها،عزممان را جزمیدیم که بیاییم و چند خطی بنویسیم،که مثلا بگوییم هنوز علائم حیاتی در ما وجود دارد و نفسی می آید و می رود و این ها.

در این مدت که نبودیم(نه که نبودیم،دورادور بودیم،روی مود وبلاگ نویسی نبودیم)،حوادثی بسیاران بر ما گذشت.از غم و اندوه از دست دادن یک دوست عزیز گرفته،تا هلهله و شادی توی عروسی دخترخاله ی بابایمان و شکستن پاشنه ی کفش مبارکمان!

از سر و کله زدن با طلا(که حالا کلاس پنجمی شده) و فهماندن نسبت و تناسب به او گفته،تا اسباب کشی و جابه جایی و سر و کله زدن با موجودی جدید به نام...آهان!پکیج!

ای آقا،دروغ چرا؟تا قبر آ...آ...ا...آ!چرا الکی بیاییم و کلاس بگذاریم  و بگوییم ما خیلی خیلی باکلاسیم و خیلی حالیمان می شود و آدمهایی بس متکنلوژ هستیم؟(متکنلوژ به آدمهایی اطلاق می شود که خیلی سر از تکنولوژی در می آورند!آنرا شدیدا با تشدید بخوانید!)

داشتیم می گفتیم،دروغ چرا؟ما هیچ سر از این پکیج در نمی آوردیم!به خدا در نمی آوردیم!هی گفتیم بابا جان،بیایید یک خانه ای بگیرید که یک سوراخی،درزی چیزی داشته باشد که لوله بخاری از تویش رد کنیم،این شوفاژها جواب نمی دهد،سر سیاه زمستان می خشکیم ها!گوش نکردند.هی گفتیم آخر ما را چه به پکیج؟هیچ که هیچ!اسباب کشی نموده و رفتیم توی این خانه ی پکیجی جدید!خلاصه.....

چه در حمام ها که نیخیدیم و چه شب های سردی و پرسوزی که نخشکیدیم!

چه ناتوانی ها کشیدیم از این کار کردن با بار این پکیج و چه فنی حرفه ای بازی ها که درنیاوردیم!

یعنی اگر این آقا غلام دوست پکیجی دایی جانمان نبود و این راه و رسم پکیج بازی را به ما نمی آموخت،دیگر خودمان دست به کار می شدیم و دیوار را با دلر سوراخ می کردیم و لوله بخاری می زدیم تویش و خلاص!

خلاصه هنوز هم می گوییم آخر ما را چه به پکیج،یک هیزمی دور هم روشن می کردیم،یک کتری آبی سر اجاق گرم می کردیم و حمام می کردیم،اما دیگر عادت کرده ایم و حسابی پکیج باز شده ایم!

خلاصه که کلا یک مدتی بود الکل نوشتنمان از بطری وجودمان پریده بود!(مثلا می خواهیم بگوییم ما ته آرایه های مدرن ادبی هستیم شما جدی نگیرید!)و نمی نوشتیم.حالا هم دیگر اینقدر بر ما فشار آورده اند و کلی تحصن و اعتصاب غذا و وال استریت و این ها راه انداخته اند،که حاضر شده ایم بیاییم و محض تبرک،دو خطی چند بنویسیم و هوادارانمان را نا امید نکنیم!(کنایه از اعتماد به نفس کاذب!)

خب،فعلا دیگر باید والسلام را بگوییم.سعی می کنیم زود به زود بیاییم!مثلا قرن به قرن!

پ.ن1:اگر جایی در متن دیدید که حرف((ر))جا افتاده،خرده اش را بی زحمت بر این کیبرد فلج ما بگیرید!

پ.ن2:اسیر قفل سنگین سکوته؛لبی که قصه گو بوده همیشه.....

 

 

موبلند....!

به نام خدا

در روستایی که پدربزرگ ما متولد شده ،یک عدد جن افسانه ای،تحت عنوان"مو بلند"وجود دارد که هروقت در شبهای تاریک هراس به سراغشان می آید،آن را گردن موبلند بیچاره می اندازند....!

خب،تقصیر ما چیست که موهای بلندمان باعث شده این اکیپ دختر عمه های جلف،به ما لقب موبلند بدهند؟انصاف است؟نباید حالشان را بگیریم؟

قضیه از این قرار بود که در یکی از شبهای تابستانی که ما در خانه ی قدیمی پدبزرگمان در همان روستای مربوطه به سر می بردیم،کاری پیش آمد وآقایان جمع دسته جمعی به شهر آمدند و ما در خانه تنها ماندیم!شوخی شوخی فاز ترس و تنهایی و تاریکی همه را گرفت!همان جا هم بود که این تیکه ی موبلند را به ما پراندند!

خلاصه ما هی نجابت کردیم،هی هیچی نگفتیم،اما دیدیم از رو نمی روند!حتی صدیق(از فامیلهای دور پدربزرگ و سرایدار خانه در سایر ایام سال)از نبود شوهرش سواستفاده کرده و به جمع پیوسته بود و حتی ما را هم مسخره می کرد!انقدر لجمان در آمده بود!حالا باز با بقیه شوخی داشتیم،اما این صدیق خیلی ما را کفری کرده بودبا این موبلند گفتن هایش!

خلاصه،به زور همه را خواب کردیم و صدیق را هم به هوای بچه هایش که طبقه پایین خواب بودند،فرستادیم که برود،البته با زور و درد و خونریزی!

صدیق که رفت،ما که هنوز از او کفری بودیم،در ذهنمان یک نقشه پلید آمد که خدایی طرح شیطان بود و ما نقشی در آن نداشتیم!

نقشه شوممان را به اکیپ پایه مان گفتیم و همه با کمال میل از آن استقبال کردند!البته در طول مدت با چراغ خاموش صحبت می کردیم که مبادا صدیق فکر کند بیداریم و دوباره بیاید!(آخر صدیق آنقدر علاقه دارد در بحثهای خانوادگی ما شرکت کند!انقدر هم زبر و زنگ است!هروقت می رویم آنجا ظرفهای شام و ناهارصدیق هم ما می شوییم!)

خلاصه نقشه پلید را طرح ریزی کردیم تا حال این صدیق را بگیریم!ابتدا ما به حالت دلا در آمده و گیسوان خود را افشان کردیم و به پس کله مان یک کلیپس زدیم که موهایمان هم در صورت و هم در هوا افشان شود!آنگاه فلاش گوشی خویش را روشن کرده و در صورتمان گرفتیم(حالا حساب کنید همه جا آنقدر تاریک است که چشم چشم را نمی بیند!)خلاصه،بقیه در راه پله نشستند تا صحنه را نظاره کنند.ما هم آرام آرام از پله ها رفتیم پایین سراغ صدیق که با بچه هایش کف حال خوابیده بود!

دوان دوان رفتیم پایین و به او نزدیک شدیم.سرش زیر پتو بود.یک لگد جانانه به او زدیم!

بیدار نشد!بدبختی خوابش آنقدر سنگین بود که آخر سر مجبور شدیم با دست تکانش دهیم.........

صدیق سر از زیر پتو به در کرد......هیولا بازی ما همان و جیغ کشیدن صدیق همانا!

صدیق فریاد می زد:مو بلند!موبلند!می دونستم یه شب میای!ازت نمی ترسم!نمی ترسم!

حالا ما خنده مان گرفته به زانو در آمده بودیم که یهو صدیق یک لگد بهمان انداخت و نقش زمین شدیم!بچه ها از خنده ترکیدند و برقها را روشن کردند.صدیق ازترس خیس عرق شده بود و می لرزید.همه می خندیدند و هیچکس فکر استخوان لگن خاصره ما نبود که بر اثر لگدی که صدیق پرانده بود و به زمین افتاده بودیم،خیلی درد می کرد!

حالا صدیق تا چند ثانیه ماتش برده بود به ما و زمزمه می کرد:موبلند....موبلند....

نتیجه این شوخی جلف ما هم این بود که صدیق فهمید اگر موبلند واقعی آمد سراغش باید چه واکنشهایی نشان دهد!و نتیجه اخلاقی آن هم این بود که صدیق که وانمودمی کرد نمی ترسد،سه بچه اش را بغل زد و با وقاحت تمام در حالیکه می گفت نمی ترسد،آمد بالا و کنار ما خوابید و حالا تصور کنید چگونه چهارده نفر در یک اتاق 12 متری خوابیده اند!

در نتیجه ما هم عواقب موبلند شدن را فهمیدیم و تصمیم گرفتیم به محض بازگشت به تهران،موهایمان را از ته بزنیم!

پ.ن1:دوستان بر دیر به دیر آمدن ما خرده مگیرند که همانا زندگی پستی و بلندی های بسیار دارد و وقتی برای بلاگفا باقی نمی ماند!

 

پیرزن ها همیشه هم دوست داشتنی نیستند!!

به نام خدا

سکانس اول:

ما همچون شنی سرگردان در کویر در پی آدرسی می گردیم.از دور می بینیم که یک صف

طویلی تشکیل شده و دو تا تشخیص می دهیم:

یا نذری می دهند ،یا صف شیر است!

و پاسخ درست،گزینه ی (ب) صف شیر است!دوستانی که غلط جواب دادند از دور بعدی مسابقه

 محروم خواهند بود!

همانطور که نزدیک می شویم،پیرزنی را می بینیم که(این جا ها را با احساس بخوانید!) سیمای

 دوست داشتنی اش در آفتاب زلال برق می زند.لبخندی آسمانی به لب دارد و انگار،این خورشید

 لبخند را ،روی ما می تاباند!

یاد مادر بزرگمان می افتیم،و یاد معصومیت چشمان همه ی پیرزن ها......

(این واقعا احساس ما در این لحظات بود.اما بعد....)

به پیرزن نزدیک می شویم و سعی می کنیم یک لبخند زیبا تحویلش دهیم و عین فیلمها،صحنه ی

تاثیر گذار ایجاد کنیم!ناگاه پیرزن چون خفت گیری راه را بر ما می بندد:

_دخترم،الهی پیر شی!الهی(اندازه ی شیش صفحه به جای دیالوگ پیرزن تصدقات مرسومی که

پیرزن ها به کار می برند را تصور کنید!)

و در ادامه:

_آخ مادر،دستم علیله....پام علیله....روزی بیست تا قرص می خورم....یه جوون مریض تو

خونه دارم...الانم اومدم بیرون ببینم یه دونه شیر گیرم می آد ببرم گرم کنم این بچه بخوره،اما پای

 صف وایستادن ندارم...یعنی یه دونه می خواما....یه دونه ای هم بی صف می دن...

 

_چه کمکی از دستم بر می آد مادر جون؟

_بیا قربونت یه دونه شیر واسم بگیر....

_یه دونه ای رو،بی صف می دن؟

_ام...ام...آره،برو جلو!می دن!

و ما چه می دانیم که آن بیست نفری که جلویمان هستند،همه در صف شیر یکدانه ای هستند!بی

 قید و خرامان از این که کار نیکی کرده ایم ،به صف نزدیک می شویم و می آییم برویم جلو که

 می بینیم....

بیست نفر زن توی صف جبهه می گیرند:

های!کجا؟

_مگه....یه دونه ای هم....

و هر بیست زن با هم می گویند:آره!یه دونه ای هم صفی یه!

و ما برمی گردیم که به پیرزن بیمار بگوییم که خیلی متاسف و شرمزده ایم که نمی توانیم توی

صف بایستیم چون یکدانه ای هم صفی است و ما کلی عجله داریم!اما ناگاه با صحنه ای مواجه

می شویم که کف می کنیم!

زنبیلی که پیرزن زیر چادرش پنهان کرده در حال مرتب کردن چادر نمایان می شود!چندین و

 چند شیر تویش است که احتمال می دهیم هر کدام را یک عدد دختر معصوم و ساده (کنایه از

 خودمان)توی صف وایستاده و خریده و فریب پیرزن را خورده و ....

دردسرتان ندهیم!از پیرزن عذر می خواهیم و می رویم و هر چه شباهت بین او و مادر بزرگمان

یافته بودیم،تبدیل به تفاوت می شود!

سکانس دوم:

(با احساس بخوانید!این پیرزن خیلی روی ما تاثیر گذاشته !)

خطوط صورتش...حس چشمهایش و خط لب ها....خودش است!تجلی عصمت خداوندیست این

 پیرزن!(به کفرگویی هم می افتیم!)نگاه کن....نان سنگک هم دستش است....چه بویی....عین

فیلمها....وای چه صحنه ی قشنگی!خم شد که گل باغچه ی لب خیابان را ببوید!خم شد....

 

خم می شود،کنار خیابان می نشیند و ،.........

گل را،گل خوشرنگ و زیبا را،با ریشه و ساقه و برگ و دانه و آب و مواد و املاح معدنی

موجود در خاکش(و هرچه توی کتاب علومهایتان خوانده اید)بیرون می کشد و بویش می

کند،پرتش می کند و ،می رود!

و ما حسمان می پرد....چرا پیرزن ها امروز این طوری شده اند؟

سکانس سوم و آخر:(با عذر خواهی از پر حرفی)

کماکان در پی آدرسیم و سوار تاکسی شده ایم...و می اندیشیم کاشکی ما از این پیرزن ها نشویم!

از آنها شویم که همه نوه و نتیجه ها باهامان حال می کنند !این ورمان یک دختر جوان و آن

ورمان یک پیرزن(!)نشسته....

این پیرزن دیگر با آن دو تای قبلی(که یکی فریبمان می داد و شیش تا شیر گرفته بود و می گفت

 هیچ نگرفته و یکی زیبایی های طبیعت را نابود می کرد)فرق دارد....

آری،مهربان است....حتی به ما بادام هم تعارف می کند....نه فقط به ما،به راننده ی تاکسی و

 دختر کنار دستی ما و مسافر جلویی هم تعارف می کند.... و همه بر می دارند جز ما که از

کودکی مامانمان به ما اموخته از غریبه ها هیچی نگیریم!حتی اگر آن غریبه یک پیرزن مهربان

باشد!

ولی سرانجام به اصرار پیرزن یکی بر می داریم و توی دهان نگذاشته،می پرسیم:

_مادر جون خودتون چرا نمی خورین؟

پیرزن معصومانه می گوید: من که دندون ندارم مادر جون!

و ما پقی می زنیم زیر خنده:پس چرا خریدین!

(از این جا به بعد آماده ی یک شوک بزرگ باشید)

_آخه آب نباتاش رو خوردم!

_آب نبات هاش....؟

_آره مادر،آب نبات هاش رو گذاشتم تو دهنم آب شد،بادوماش موند،گفتم حیف نشه،اسراف

نشه،من که دندون ندارم!

دختر کنار دستی مان عق می زند و راننده می زند روی ترمز،و دستمال یزدیش را برمی دارد و

 می پرد بیرون و می نشیند لب جوی، و ما،متحیریم ولی شادمان هم هستیم که به حرف مامان

جانمان گوش داده ایم و از غریبه هیچ چیز نگرفته ایم،ولو او یک پیرزن مهربان باشد !

پ.ن1:پیرزن ها،همیشه هم دوست داشتنی و معصوم و عین توی فیلمها نیستند!ما که تازه فهمیدیم،شما چطور؟

پ.ن2:حتی ذره ای هم پس و پیششان نکردیم!صد در صد واقعی ست!

پ .ن3:یاد مادر بزرگمان،طعم چشمهایش و آن لبخند ها!و آن چال دو گونه موقعی که خورشید

 لبخندش را بر ما می تابانید،به خیر!

 

روانی

روانی

صبا،پرستار تازه ی تیمارستان،روی نیمکت رنگ پریده ای در محوطه،کنار زن نشست.....

زن غرق در فکر بود.صبا چند باری او را دیده بود اما دوست داشت که پای صحبتش بنشیند،آخر

زن،جوان بود و زیبا،خیلی از حرکات و رفتارهایش معقول و منطقی و بی شباهت به دیوانه ها بود.

آرام و با وقار بود.صبا خوب یادش نمی آمد علت بستری شدن این زن چیست،آخر دو هفته بیشتر نبود

که کار می کرد.توی صورت زن نگاه کرد و گفت:ببخشید،می تونم اسمتون رو بپرسم؟

زن،قاطع ولی آرام،همان طور که به روبه رو نگاه می کرد گفت:بهار...

_چه اسم قشنگی!

_آخه توی بهار ،توی فروردین ماه به دنیا اومدم.مادرم هم عاشق فصل بهار بود...

_خودتم مثل بهار خوشگلی!

_ممنون.کاشکی مثل بهار شاد و خوش بخت بودم.

_یه مدت که بگذره و خوب بشی،شاد و خوش بخت می شی...راستی می تونم بپرسم واسه چی این جایی؟

_به جرم قتل گرفتندم بردنم زندان،بعد آقایون و خانومای دکترشون تشخیص دادن که بنده پیش از این که قاتل باشم،بیمارم،بیمار روانی!بعد هم آوردنم این جا!

((قتل))؟مغز صبا داغ کرداما ،خود را حفظ کرد:می شه توضیح بدی؟

هیجان به کلام زن دوید:من هیچ مقصر نبودم.همش تقصیر اون دختره دیوونه بود.از بس کتک خورده بود روانی شده بود.چاره ای هم نداشت.یعنی دلم به حالش

می سوخت ولی نه این قدر که گناهش بیفته گردن من!

_از کی کتک می خورد؟

نفرت و کینه،چون رعد،شمشیر وار،آسمان چشم های بهار را درید:از برادرش.....

_آخه چرا؟

_به بهونه های مختلف...چرا آهنگ گوش دادی...چرا دوستات میان تو خونه...چرا درس می خونی...چرا...چرا...چرا...روانی بود!دختره هم روانی کرده بود!

نمی ذاشت دختره یه ساعت آرامش داشته باشه!از دست ننه ش هم کاری بر نمی اومد.مریض و زمینگیر بود.

دو تا بچه ش رو سر زا از دست داده بود،این دختره رو هم که زاییده بود،مریض شده بود و افتاده بود.بخاطر همین ،داداشش،هادی رو می گم،گاهی که بهونه گیر

نمی آورد واسه کتک زدنش،بهش می گفت نحس،شوم،بد قدم.و بعد به بهونه ی بد قدمی اش موقع تولد،کتکش می زد...شما به دختره حق نمی دین که روانی بشه و آدم بکشه؟

_خب نمي دونم....شاید...چرا!

_این قدر سر و کله بدبخت رو توی در و دیوار کوبونده بود،این قدر تو مستراح حبسش کرده بود،این قدر دستاش رو با زیر سیگاری اشتباه گرفته بود و سوزونده بودشون که

واسه دختره عقلی باقی نمونده بود...

_بابا نداشت؟

_نه نداشت.یعنی داشت،ولی مرده بود.یه مرد خوب هم تو زندگی این دختره بود باباهه بود که از داربست افتاد پایین و مرد.

_شوهر نکرد؟

_نه نکرد.یعنی می خواست بکنه،یه پسر همسایه ای داشتن،خیلی دختره رو می خواست.ننه و آبجیش رو فرستاد جلو اما تا اومدن دیدن دست و بال دختره با سیگار سوخته ،

گفتن دخترتون عیبناکه،گذاشتن و رفتن!دیگه کار دختره داشت به جنون می کشید!درسش هم ول کرد،درسش خیلی خوب بود،داشت دیپلم میگرفت،ولی این هادی عوضی،داداشش

رو می گم،نذاشت درس بخونه....من هم جای دختره بودم،می کشتمش....

_کشتش؟

_بلاخره یه روز طاقتش طاق شد،شب که داداشه تو مستراح حبسش کرده بود،شیشه مستراح رو شیکوند و اومد بیرون،رفت تو اتاق.داداشه مثل سگ عرق خورده بود و مست و پاتیل

خر و پف می کرد.دختره هم نامردی نکرد،قند شیکن رو ورداشت و بوووم!کوبید تو مغزداداشه!

_تموم کرد؟

_جا به جا تموم کرد!خونی از سر و کلش می زد که نگو!عوضش دل دختره کلی خنک شد...الان دو سالی میگذره...

_تو چه نسبتی با دختره داشتی؟

_من؟می شناختمش!

صبا نفس عمیقی کشید.خواست حرفی بزند که چشمش به دست های بهار افتاد.دست های بهار ناخود آگاه می لرزیدند....نه،فقط لرزش دستهایش نبود...این لکه های قهوه ای رنگ...این

جای سوختگی ها چیست؟

صبا آرامش خود را حفظ کرد .از جا بلند شد و گفت:امیدوارم زود تر از اینجا خلاص شی....منو ببخش باید برم.

_برو،بازم پیشم بیا!

_حتما...

صبا با روپوش سپیدش بین درختهای محوطه گم شد....

دهم خرداد هشتاد و هشت_یک شنبه

کره ای دیگر...

سلام .پس از مدت ها سلام...و عیدتان(هر چند بیات شده)مبارک.

مطلبی هست که می خواهیم طنزش کنیم اما ه چه می خواهیم قلممان لبخند اندود شود نمی شود.حالا ما نهایت زورمان را می زنیم که خبر مرگمان طنز نویسی کنیم اما طنزمان نمی آید.....

همین چند روز پیش بود که لیلا گیر داد که بیا بریم پیش یه فالگیری که من تعریفشو شنیدم و ....

ما هم بر آن شدیم تا با او رفته و هر چند به این جور فال ها معتقد نیستیم کمی تفریح کنیم....

جایی که رفتیم توی همین کره ی زمین‌-توی همین ایران-توی همین پایتخت ما بود اما انگار کره ای دیگر بود.

کره ای دیگر

با مردمانی دیگر

با رنگ هایی دیگر

شکل هایی دیگر

لهجه هایی دیگر

گرد گرد مثل زمین اما کره ای دیگر!

من و لیلا به آدرسی که بماند٬حوالی بازارچه ی x٬به قعر شهر فرو رفتیم....

((مردمانی دیدم

اهل تهران اما٬

لهجه هایی دیگر!))

در عمرمان افغانی زیاد ندیده بودیم اما تا دلتان بخواهد این بار٬افغانی های گچی فرغون به دستی دیدیم که در سطح شهر می رفتند و انگار وجود آن ها چیزی عادی بود٬انگار شهر٬یا همان کره ی دیگر٬بدون وجود این ها چیزی کم داشت....

پسرانی دیدیم٬بر موتورهای قراضه شان سوار٬دنبال دخترکان کله غازی پوشیده را می گرفتند و می رفتند و می رفتند و می رفتند و نهایتا کاغذی شامل یک شماره ی ایرانسل٬جلوی پای دختر می انداختند .خب دختر بازی دیده بودیم٬متلک و تیکه هم شنفته بودیم .اصلا همین زمستان- همین پست قبلی مان بود که یک نرینه ی باربی آمد تا شماره ای بر ما دهد و توی یخ ها فرو رفت!اما خب این طوری اش را ندیده بودیم!

زنانی دیدیم٬با مانتو های یکدست٬یک رنگ و تقریبا یک شکل(منظور مانتوهای کله غازی امساله است)و ابروانی از جنس تاتو ٬موجود در هر جای صورت به جز خط ابرو ها و کفش هایی از همان ها که ما بلد نبوده و نیستیم که بپوشیم بر پا کرده و در شهر چنان که در شانزه لیزه٬قدم می زدند....

همین طور با لیلا جانمان رفتیم و رفتیم.یک عدد موتوری جلوی پایمان پیچید و گفت:غریب تو محل می بینم!

لیلا راه را گرفت که برود اما ما ماندگار ماندیم و گفتیم:چشمت روشن!

لیلا دستمان را کشید و ما را با خود برد.و جالبتر آن که در کوچه ی بعدی دو عدد پسر زنجیر چرخان دم تیر چراغ برق٬که یکی ژولیده مو و دیگری فشیده مو(کنایه از موی فشیونی)بود بر ما همان جمله را گفتند:

-بچه غریب تو محلمون می بینم!

به اصرار لیلا سکوت ورزیده و رفتیم.ما ((غریب های توی محله))رفتیم و رفتیم....

پسرانی دیدیم٬زنجیر بر کمر٬ابروان نازک چون نوعروسان٬گیسوان مش کرده ٬سر خیابان بیزینس کارتهایشان را توزیع می کردند(که البته روی کره زمین خودمان از این موارد دیده بودیم اما نه در یک روز چند تا!)

زنی دیدیم٬چادر افسانه رایگانی بر سر٬گیسوی زرد کاکلی اش را از مقنعه ۱۰ سانتی بیرون داده بود و ولتاژ برق لب هایش از ۱۰۰ کیلومتری مو بر تن راست می کرد و حال ان که٬ما در دل بر او می گفتیم آخر زن حسابی٬اگر چادر٬آن کاکل طلایی و برق بنفش لب ها و کفش های سبز پاشنه دار چیست؟

خلاصه آن قدر رفتیم تا به زن فالگیر و طلسم و ورد و جادویش رسیدیم....

اول فال لیلا را گرفت٬گفت احتمال مرگ برادرش از مریضی سختی که به آن مبتلاست وجود دارد٬حال آن که لیلا تک فرزند بود!اما وانمود کرد ناراحت است و پول زن را پرداخت و بعد نوبت ما شد.....

فالگیر به ما گفت:کنار شوهرت یه زن دراز موطلایی می بینم!

و نمی دانیم کجای قیافه ی ما می خورد که....ای بابا....بگذریم...

زن فالگیر را ترک کردیم.لیلا مدام عذر می خواست که این همه راه ما را کشانده تا یک مشت دروغ بشنویم اما حرف های فالگیر برای ما خیلی مهم نبود.در عوض چیز های دیگری دیده بودیم٬که اگر بهانه ی فال و فالگیری نبود شاید هرگز نمی دیدیم...

در مسیر برگشت هم٬آدمهایی دیدیم با لهجه ی غلییییییییظ تهرانی!!!

افرادی بودند که جوری حرف می زدند که خداییش نمی فهمیدی چه می گفتند.باز با (چکار می کنی) گفتن های افغان ها آشنا بودیم اما تا به حال زبان عربی را ان قدر سلیس نشنیده بودیم و لهجه های دیگر شهر های کشور را هم....

سکوت خود را گم کرده بودیم و در دل می خواندیم:

((من سکوت خویش را گم کرده ام لا جرم در این هیاهو گم شدم...))

هیاهو٬هیاهو.چه هیاهویی بود!چقدر صدا٬چقدر لهجه!چقدر فریاد!در مقابل توی کره ی ما که انسان هایش مرده ی متحرک بودند سکوت محض بود و تمام!

سکوتی مرگبار که ما نمی توانستیم و نمی توانیم تحملش کنیم.شاید شما با ما مخالفت بورزید اما ما گاهی هیاهوی لهجه های مختلف را٬ ترجیح می دهیم به سکوت مرگبار کره ی خودمان.

و به خاطر همین بخشی از روحمان را در آن کره ی دیگر جا گذاشتیم.....

پ.ن۱:اه اه چقدر بد نوشتم حالم بهم خورد!

پ.ن۲:افشین جونم سر مربی شد!رسیدن حق به حق دار مبارک!

پ.ن۳:تب جومونگی همه را ٬حتی مارا فرا گرفته٬طوری که شنبه ها و سه شنبه ها دستمال به سر بسته منتظر پخش جومونگ می شویم!

پ.ن۴:یک پنجره برای دیدن....یک پنجره برای شنیدن....یک پنجره برای من کافی ست!